نتایج جستجو برای عبارت :

پست۰۰۱۸ ترس از جک و جونور

از وقتی یادم میاد از هر گونه جک و جونِوَری میترسم. به جز مورچه کوچولو و پشه. از مگس هم نمی ترسم ولی گاهی که یه مستندی ببینم از اینکه فلان و بهمون بیماری از مگس منتقل میشه از اونم وحشت میکنم. نمی دونم این ترس لعنتی از کجا نشات گرفته. مثلا حتی از جوجه کوچولو ها هم میترسم‌ حتی تو روز عروسی که میخواستیم برای کلیپ کبوتر آزاد کنیم من دست نگرفتم و مستر که یه کبوتر دست گرفت من به صورت نمادین و (الکی پلکی) دستم رو گرفتم رو دست مستر   یا مثلا هانا که جوجه رن
۱. شهر داره پر میشه از جونور های هالووینی...از مترسک و اسکلت و کدو تنبلای بزرگگگ....
۲. سه روز تعطیله...نصف روز برم خرید...موزه....پارک...انشالله...
۳. انتظار گاهی کشنده نیست اما ازار دهنده است...امروز زخمش بی درده اما فردای دور دردناکه و چرکی....
۴. صدای این خواننده جدید که اسمش هنگامه برچی هست رو میشنوم و یه جایی انتهای قلبم میلرزه....
۵. موهامو شاخه شاخه میکنم و میریزم توی سطل اشغالی که کنارمه...و چه قدر این کار لذت بخشه....
۶. بعد از مدت ها IP کسایی که میان و
هیچ وقت فکر نمیکردم از درس خوندن اینهمه لذت ببرم!!
اونم من!!!
اونم این درسایی که اینهمه برام مبهم و سخت و ناشناخته بود از اول
واقعا انسان جونور عجیبیه در این پهنه ی خلقت!!
 
با اینکه میدونم چی دوست دارم و با چه کاری حالم خوبه اما گاهی فشارای اطراعیان نزدیک چنان منو به اشتباه میندازه که باز راه غلط میرم! بعدم خیلی زود پشیمون میشم!
این بیراهه رعتنتی وسط کار کلی ادمو از زندگی عقب میندازه
 
بعضی روزا با اتوبوس میرم بیرون. همینکه حرص رانندگیهای چهارپ
نمی خواستم بنویسم و این چند روز هی با خودم  گفتم که ولش کن و اصلا بهش فکر نکن.اما وقتی دیدم که طرف خیلی حق به جانب هست و توقع
معذرت خواهی و غلط کردن گفتن من را داره ،دیگه جوش آوردم
قصه از جایی شروع شد که به علت ندانستن اسم یک شخص با دیدن یک حرکت ازش یک اسم مستعار براش ساختیم.هیچی دیگه به یکی از 
حامیان شخص برخورده و میگه شما توهین کردید بهش.باور بفرمایید این اسم مستعار نه اسم جک و جونور هست و نه یک لقب بد،یک اسم عادیه
بماند که چقدر به اون حامی برخ
امروز برای اولین بار از رمز پویا استفاده کردم... با خودپرداز فعالش کردم. اپش رو نصب کردم و باید بگم که خوشم نیومد. برای منی که کُندم یک دقیقه فعال بودنِ این رمز عصبی کننده است! از قدیم گفتن که عجله کار شیطان است. بلی ؛)
چرا نباید بتونن امنیتش رو تامین بکنن؟! چرا آخه!
با ذوق غیرقابل وصفی رفتم که نت بخرم و از دست این دیتای باتری خور راحت شم که خورد تو ذوقم. فکر کن بسته ای که همیشه می خریدمش دیگه وجود نداره به جاش با همون قیمت می تونم از بسته ای استفاده
دست بردار . . .
نمی دونی واسه زخمای کهنه 
یه وقتایی چه قدر سرپوش خوبه
× چرا آدم وقتی توی حماقتشه نمی فهمه چه قدر احمقه ؟
× نتیجه چی هستیم؟ باز خوبه که آدمیزاد موجود عجیبیه. شاید شبیه یه سوسک سرسخت که به این راحتیا نمی میره!
البته شایدم شبیه زنبور یا یه لیسه ! یا هر جونور دیگه ای که سخت می میره با اینکه بهش نمیاد
× فقط خودم می تونه زخمامو التیام ببخشه. اینکه همه زندگی من حماقت هام نبوده ...! 
× جالب تریش می دونید کجاست؟ اینکه ما اینقدر میخوایم خارجی و
از صبح می خواستم این پست رو بنویسم هی گفتم حالا کار دارم بعدا. الان ولی شب هست.
 
روزها اگر خیلی باد نیاد و بارونی نباشه میرم رو میز تو حیاط کار میکنم. بعد خب اینجا جک و جونور خیلی زیاده دیگه! هی مارمولک در سایزهای مختلف میاد کت واک میره و مورچه و سوسک و ... میرن و میان و ... :))
خب اینا جدید نیستند و همه جای دنیا هستند و البته که اینجا بیشتر هستند و ما تو خونه هم گاهی داریمشون.
 
ولی همین جور که نشستم کار میکنم از تو بوته و درختچه های اطرافم صدای حرکت پ
اون استادی که ازم دیروز تشکر کرده بود ؛ زنش در حال حاضر استاد خودمه :)) 
اونقدر باهام خوب شده ،که امروز عین اتند ها ساعت ۸ و نیم رفتم بیمارستان ، ساعت ۹ و نیم اومدم خونه :))) استادم گفت برو استراحت کن کاری نیست باهات ، تازه یک هفته ی تمااام هم میرم مرخصی هفته ی دیگه :))) 
یه مزه ای داد که نگو :)) 
حالا اومدم خونه وسائلم رو پرت کردم یه گوشه اومدم برم تو اتاق دیدم یا ابِلفَضل یه سوسک دم در حمامه ! 
من موندم با این هیبتم که به هرچیزی دست میزنم ، چرا توانایی
غروب رسیدمیه چرت زدم و شب بیدار شدم دیگه خوابم نبرد تا الان
انتظار داشتم یه کله تا صبح بخوابما چون دیشبم حدود 5 صبح خوابیدم
می خواستم زود بخوابم که فردا سرحال برم کتابخونه ها
حالا مگه خوابم می بره
گفتم یکم درس بخونم به این صورت :

همه چی خوبه
هوا عالی
فقط این هم اتاقیم انگار تو باسنش آتیش روشن می کنن انقدر گرمشه
والا منم گرممه ولی خو وقتی هوای بیرون گرمه تو هی بیای درو پنجره هم باز کنی مگه فایده داره؟
انگار یاسین تو گوش خر می خونم
هی میگم کره خر
امروز یه تجربه جالب داشتم
من عاشق والم یا همون نهنگ، می‌دونم که چقدر موجودات دوست داشتنی هستن،
یکم در موردشان خوندم، انواع اشون، تغذیه هاشون، شباهتشون به دلفین ها و ....
و علاقمندیم بیشتر هم شد و کلی عکس وال برای پوشه بک گراندم  ودانلود کردم همین طور اکانت های اینستا مرتبط فالو کردم.
از نظر من وال ها موجوداتی هستند که در حین عظمت و هرکول بودنشون بسیار موجودات مهربون و باهوشی هستند .
اونقدر علاقمند شدم به شخصیتشون که اگر قرار بود اقیانوس خونه
شیطون ظاهرا" خیلی خدا را دوست داشت
و خیلی خیلی او را می پرستید
و در دربار او یکه تازی می کرد
خدا آدم را اختراع کرد و بر سر شیطون هوو آورد 
شیطون مزدش را گرفت
آدم سوگلی شد
شیطون حال آدم گرفت
خدا حالشان را گرفت و 
آدم به زمین آمد 
خدا فرمانی داد و هابیل درست عمل کرد
قابیل با بیل زد تو سر هابیل
هابیل مزدش را گرفت 
روزگار دست قابیلی ها بود 
تا اینکه همه جا قابیلی شد 
خدا به نوح دستور داد کشتی بسازد و همه را سوار کند
نوح به خدا گفت همه چه جوری سوار بشن
شیطون ظاهرا" خیلی خدا را دوست داشت
و خیلی خیلی او را می پرستید
و در دربار او یکه تازی می کرد
خدا آدم را اختراع کرد و بر سر شیطون هوو آورد 
شیطون مزدش را گرفت
آدم سوگلی شد
شیطون حال آدم گرفت
خدا حالشان را گرفت و 
آدم به زمین آمد 
خدا فرمانی داد و هابیل درست عمل کرد
قابیل با بیل زد تو سر هابیل
هابیل مزدش را گرفت 
روزگار دست قابیلی ها بود 
تا اینکه همه جا قابیلی شد 
خدا به نوح دستور داد کشتی بسازد و همه را سوار کند
نوح به خدا گفت همه چه جوری سوار بشن
زیپ سوئیشرت رو می‌کشم تا زیر چونه. هدفون‌ها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم می‌شه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست می‌ده. علاوه بر آدم‌ها، سر و کله‌ی انواع حشره‌ و جک و جونور هم پیدا می‌شه و برای خوابیدن مجبوری سوراخ‌هات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدم‌ها. امشب نور ماه چشم رو آزار می‌ده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشم‌ها ر
بارون میومد. صداش مثل موسیقی بود. منم که میمیرم برای موسیقی بیکلام، چه برسه به اینکه نوازنده‌اش طبیعت باشه! پس درِ بالکن اتاقم رو باز کردم و به ادامه‌ی درس خوندن پرداختم. مدتی به همین منوال گذشت. با سرد شدن هوای داخل اتاق، ناچار شدم که ببندمش. 
باز سرم توی کتاب بود که دیدم یه حشره‌ی کوچیک و سیاه، توی حد فاصل بین پرده‌ی حریری سفید و درِ شیشه‌ای بالکن، پرواز میکنه. هی می‌نشست روی شیشه. بال بال میزد. تقلا می‌کرد تا بره بیرون. حتماً توی دل با خو
این بار که به یمن کرونا با مشاور واتساپی حرف می زدیم، 
تونستم راضیش کنم که من از همسرم به معنای واقعی کلمه حالم به هم می خوره. و آرزوی قلبیم اینه که بمیره :) خیلی حرصم داد تا اینو بپذیره و من حتی داد و بیداد کردم! اما در نهایت پذیرفت.
می دونی چی شده و چه اتفاقی افتاده؟
از قبل اینکه زینب به دنیا بیاد من می رفتم و اون با حرفاش بهم می گفت زندگی زیباییاشو داره هنوز
منطق منم قبول می کرد که خب راست می گه...
این راهو نرفتم که...
اون راهو نرفتم که...
الان به جا
تیتر یکی از پست های خبر فوری رو که خوندم خندم گرفت!
(اون جونوری که وقتی می‌رید جاهایی مثل شهرهای شمالی و مختون رو میخوره ایشونه 
عمرا اگه میدونستید این شکلیه)
این جونور یکی از خوش صداهای شمالِ!ایشون بسیار کاربلد و درکارشون خبره هستن!واینکه تابستون شمال و طبیعت زیباش با صدای این حشره ویژه و خاص میشه!من تمام تابستون ها خونه مادربزرگ و باغ و بعدازظهرهای اونجا رو بااین صدا تو ذهنم حفظ کردم.
یادتون باشه هیچ وقت به حشرات ما توهین نکنید،هرررچند من
رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.
من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!
سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.
چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و ف
 
زشته بگم من هر شب شاهد سیل جمعیتی از سران سوسک های ریز و درشت از دریچه ی بوققق  کولر اتاقمم؟!:|:/:(( 
  
زشته نه؟!
ببخشید که گفتم :| خجالتم کشیدم که اینا رو اینجا گفتم :((
( بعدا یه عکس از دریچه رو ، نشونتون میدم )  
اینجور که تا میخوای استراحت کنی یهو عینهو زلزله و سیل میزنن بیرون و من تا خودم
صبح همزمان که از صدای زلزله اول چشمام به خواب نمیره یا اگر میره از صدای این موجودات چندش آوررر  خوابم‌ میپره و تا صبح رسما بیدارم :|:((
 
رسما دیگه دارم دیوووو
شاملو میگه
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم ،
و آن نگفتیم که به کار آید ...
....
من در پی کلمه ای که دل شکستن را بلد نباشد ...
من در پی جمله ای که کسی را کوچک نشمارد ...
من به دنبال عبارتی که شادی های کسی را حقیر نکند ...
غم هایش را بزرگتر نکند ...
....شادی تو دل آدم غمگین یه جوونه اس که هنوز ریشه نزده تو خاک دلش !با یه دست کاری کوچیک میمیره !
انگیزه های تازه !یه گرمای کوچیکه !یه شعله باریک و کم سو...که اگه حواست نباشه با یه فوت خاموش میشه !
خاموش میشه !
من ضعی
امروز جمعه است. یه جمعه با یه آفتاب طلایی. اینجا هوا خنک حسابی هم گرمت نمیشه هم کیف میکنی از وجود آفتاب. ساعت سه بیدار شدم اما یه ذره خوندم بعدش خوابیدم تاااا ساعت فکر کنم هفت اینطورا بود نشستم پای کارم دلم میخواد سخت تر رو سخت ترو سخت تر کار کنم. دلم میخواد شبو روزمو برای هدفم بذارم. دلم میخواد بگم میشه دیر تر از بقیه هم شروع کنی ولی بتونی. شاید من از ۱۵ سالگی شروع نکردم اما میشه از همون بیست دو سالگی هم شروع کردو تونست. دلم میخواد به رویاهام بر
دیدم یه مدته از خوابام ننوشتم همتون خمار شدین گفتم بیام براتون بگم...دیشب یه خواب خنده دار میدیدم البته شاید برای شما خنده دار نباشه
خواب میدیدم ترم اخر دانشگاهیم (من و رفیق هم خونه بودیم و دماغ عملی تو کوچه پشتیمون خونه داشت و ترم اخر تنها بود و هم خونش درسش تموم شده بود و خیلی خوشحال بود که 6 ماه تنها خونه داره)رفیق که همیشه عاشق خوابگاه بود اصرار میکنه که ترم اخر خونه رو تحویل بدیم و بریم خوابگاه...منم که همیشه از خوابگاه متنفر بودم ولی گولش ر
پام رو می زارم روی پوستر فیلم #قصر_شیرین که چسبوندن کف زمین و زل می زنم به سبزیِ المانِ میدون انقلاب. مهر دوسال پیش که اومدم تهران، وانستادم اینجا و به خودم نگفتم مرسی که #دانشگاه_تهران قبول شدی، مرسی که روزی ۱۲ ساعت توی کتابخونه حرم درس می خوندی، مرسی که تلاش کردی و کم خوابیدی و حتی بعضی شب ها کم خوردی که خوابت نبره تا بیشتر بخونی، مرسی که غم و غصه از در و دیوار می ریخت ولی مرد عمل بودی. الان بابت همه مرسی نگفتنا، وایسادم میدون انقلاب و زل زدم ب
بچه‌ها، می‌بینم که قطعی اینترنت روی همه تاثیرات به‌سزایی داشته =))
پست قبلی خصوصی بود روی دو دقیقه هفت تا بازدید خورد. گفتم حالا که انقدر دست به چونه همه‌تون نشستین توی بیان، و بیان هم که گویا روی گوشی‌ام کار می‌کنه، پس بیام برای اولین بار در مدت طولانی کاری رو انجام که واقعا بهش عادت ندارم؛ روزمره گفتن!
١. سر همین اولی پشیمون شدم. انقدر که هیچی ندارم برای گفتن :)) ولی می‌خوام سر این پست بیشینه(!) ی مقاومت رو از خودم نشون بدم. 
۲. امروز به این ف
چند روز پیش یه عزیزی به پروفایلم تذکر داد ، البته کار خوبی کرد و حق هم داشت ولی بیشتر جمله ای که گفت برام جالب بود ، که یه وقت ممکنه کسی در حین غذا خوردن اونو ببینه و در اون صورت هرچی خورده بالا میاره!خب راستش هیچ به این فکر نکردم که خیلیا حتی موقع خوردن غذا دست از گوشی برنمیدارن و همش صفحات گوشیشونو بالا پایین میکنن! بزارین اینطور براتون بگم :میدونین یکی از سخت‌ترین کارها برای انسان‌های قرن بیست و یکم چیه؟ اینکه یه مدت زمان کوتاهی رو تنها و د
 صدای بارون میاد. یه صدای پیوسته از برخورد قطره‌های ریز با درختای کوچه‌ی پشتی. من قرصم رو خورده‌ام و خزیدم به زیر لحاف. پریشب پیش دکتر م. بودم و کمی از احوالاتم گفتم. حین حرف زدن باهاش حس می‌کنم بی‌حوصله‌ست. البته که در نظر من بی‌حوصلگی او به شکل عبارت سرزنشگرانه‌ی « لعنتی! قطعا تو خیلی وارد جزئیات می‌شی!» ظاهر می‌شه. بگذریم، بهش گفتم بی‌خیال شدم. بی‌خیال ترین دانشجوی دوره! کاش شب امتحانی باشم، تبدیل شده ام به چند ساعت قبل امتحانی! هدفم
 صدای بارون میاد. یه صدای پیوسته از برخورد قطره‌های ریز با درختای کوچه‌ی پشتی. من قرصم رو خورده‌ام و خزیدم به زیر لحاف. پریشب پیش دکتر م. بودم و کمی از احوالاتم گفتم. حین حرف زدن باهاش حس می‌کنم بی‌حوصله‌ست. البته که در نظر من بی‌حوصلگی او به شکل عبارت سرزنشگرانه‌ی « لعنتی! قطعا تو خیلی وارد جزئیات می‌شی!» ظاهر می‌شه. بگذریم، بهش گفتم بی‌خیال شدم. بی‌خیال ترین دانشجوی دوره! کاش شب امتحانی باشم، تبدیل شده ام به چند ساعت قبل امتحانی! هدفم
چند روز پیش یه عزیزی به پروفایلم تذکر داد ، البته کار خوبی کرد و حق هم داشت ولی بیشتر جمله ای که گفت برام جالب بود ، که یه وقت ممکنه کسی در حین غذا خوردن اونو ببینه و در اون صورت هرچی خورده بالا میاره!خب راستش هیچ به این فکر نکردم که خیلیا حتی موقع خوردن غذا دست از گوشی برنمیدارن و همش صفحات گوشیشونو بالا پایین میکنن! بزارین اینطور براتون بگم :میدونین یکی از سخت‌ترین کارها برای انسان‌های قرن بیست و یکم چیه؟ اینکه یه مدت زمان کوتاهی رو تنها و د
امروز میخواستم بیام اینجا و به طرز شدیدی احساساتم رو محاکمه کنم و تمام مشکلات زندگیم رو بندازم گردنش.
نمیتونم بگم GPS درونیم(احساس) خوب عمل نمیکنه،واقعا خیلی وقتا حسابی کمک کننده بوده تا به الان خیلی کم اشتباه کرده.نمیدونم چرا این روزا اصلا نمیتونم روش حساب کنم یعنی میدونم چرا اما نمیخوام قبول کنم که اشتباه عمل کرده،پریشب شماره تلفن باب رو از مخاطبین تلگرامم پاک کردم در صورتی که هیچ اطلاعی از موضوعاتی که دیشب افتاد یا قرار بود بیوفته نداشتم
نگاهش طوری بود که از چشم هام می گذشت و رسوخ می کرد تو تک تک سلول های بدنم.یهو وسط لرز کردن، آتیش گرفتم.لب هاش بلاتکلیف از هم فاصله گرفتند و تا خواستند کلمه ای تحویلم بدند، از ورای شونه اش نیما و نسترن رو دیدم که با دو به سمت ساختمون می اومدند.لب هاش رو بست و نگاهم رو دنبال کرد و برگشت!نیما و نسترن از کنارمون گذشتند و متوجهمون نشدند. صورت پناهی مجددا چرخید به سمتم و من چرخیدم سمت ساختمون و با قدم هایی تند، به سمت اعضای خانواده ام حرکت کردم.وقتی به
سلاااام و درود 
 
اگ شما تو کتابخونه بودی و وقتی همه دارن کتاب و تست و اینا میخونن تو داشتی لیست لذت هات رو ثبت میکردی چه حسی داشتی؟ حس بیهودگی یا حس شاخ بودن یا هیچ حس خاصی؟
امیدوارم به میزان وقتی ک روی این مسائل انگیزشیو لیست میستا میذارم هدفامم تیک بخورن ک حس شاخ بودن بکنم ولی بی رودروایسی الان یکم حس بیهودگی دارم .
اقا موضوع روز نوشت لیست لذت ها بود حاشیه نرم ...
گویا بچه ها گفتن زیاد حاشیه میری 
 
 
اقا نادر بریم ؟ 
دعوت میکنم از کودک درونم
ساعت  21/1 دقیقه ی بامداد یکم خرداد بود که...
-         
پسرم کجاست؟
-         
سلام
-         
گفتم پسرم کو؟
-         
سلام
-         
سلام ، #پسرِ من رو کجا قایم کردی؟
سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم.
-         
مگه کری؟ میگم پاره ی تن من کجاست؟
-         
#پاره ی تن؟
آدم پاره ی تنشو ول نمیکنه به امان خدا و بره
-         
نکنه بلایی سرِ پسرم آوردی؟
#گنجشک اینو میگه و شروع میکنه خونه رو خوب
بگرده ، از این ور به اون ور ، همه جا رو میگرده.
-         
با

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها